مــن نــدانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عــهد نــابستن از آن بـه که بــبندی و نپــایی
دوستان عــیب کـنندم کـه چرا دل به تو دادم
بایــد اول به تو گفتن که چـنین خوب چـرایی
ای کـــه گفتی مـــرو انــدر پی خوبان زمانـه
مـــا کجاییم در ایــن بــحر تفکر تـــو کــجایی
حلقه بــر در نــــتوانم زدن از دست رقیـبــان
این تـــوانـم که بیــایم بــه محلت بـه گـدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
هـــمه سهلست تـحمل نــکنم بـــار جــدایی
گفته بـــودم چو بیایی غــم دل بـــا تو بگویم
چه بـگویم کــه غـم از دل برود چون تو بیایی
شمع را بـاید از این خانه به دربردن و کشتن
تــا که همسایه نـگوید که تو در خـانه مایـی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بـگریزد
که بدانست که دربند تـو خوشتر ز رهــایی